اندوه اهالی فرهنگ و هنر مشهد در پی شهادت رئیس‌جمهور مردمی پیام تسلیت مدیر کل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان رضوی در پی شهادت رئیس‌جمهور محبوب ایران برنامه‌های تلویزیون به‌مناسبت شهادت «آیت الله رئیسی» رئیس‌جمهور + زمان پخش ویژه برنامه‌های رادیو به‌مناسبت شهادت آیت‌الله رئیسی + زمان پخش فیلمنامه‌نویس مشهدی: آرزویم است که درباره امام رضا (ع) فیلمنامه خوبی بنویسم رضا میرکریمی: خبر تلخی بود پیام تسلیت «محمدمهدی اسماعیلی» وزیر فرهنگ و ارشاد در پی شهادت رئیس‌جمهور پیمان جبلی، رئیس سازمان صداوسیما، شهادت رئیس‌جمهور را تسلیت گفت پیام تسلیت «محمدمهدی دادمان» رئیس حوزهٔ هنری در پی شهادت سید ابراهیم رئیسی برگزاری سوگواره شعر درپی شهادت رئیس‌جمهور ایران + جزئیات بغض احمد نجفی شکست | امیدوارم راه «شهید رئیسی» گم نشود سریال «عاشورا» در شبکه دو سیما + زمان پخش موسوی‌مهر: شهدای حادثه اخیر، گلچینی از همه خوبی‌ها بودند | حلاوت خدمات شهید رئیسی از کام ملت پاک نمی‌شود + فیلم اشاعه فرهنگ رضوی با گسترش فعالیت‌های فرهنگی و هنری | گزارشی از مراسم اختتامیه جشنواره هنر‌های نمایشی رضوی تمام فعالیت‌های فرهنگی و هنری سراسر کشور ۷روز تعطيل است لغو یک‌هفته‌ای تمامی کنسرت‌های موسیقی کشور (۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳) لغو پخش برنامه‌ها و سریال‌های شاد در شبکه نمایش‌خانگی تسلیت نهاد‌های فرهنگی برای شهادت «سید ابراهیم رئیسی» رئیس جمهور سهم تو شد آخر شهادت سید ابراهیم | شعر علیرضا قزوه، شاعر آیینی کشور در سوگ شهید رئیسی
سرخط خبرها

حکایت مرد بی اعصاب و پسرش

  • کد خبر: ۱۳۵۴۶۸
  • ۲۸ آبان ۱۴۰۱ - ۱۹:۲۳
حکایت مرد بی اعصاب و پسرش
شبی از شب‌ها وقتی مرد بی اعصاب خسته از کار و ترافیک به خانه برگشت، پس از آنکه لباس بیرونش را درآورد و پیژامه راه راهش را پوشید، پسر کوچکش را دید که در چهارچوب در ایستاده است.

در زمان‌های جدید در یکی از کشور‌های تازه استقلال یافته، مردی که همسرش را بر اثر تصادف از دست داده بود، به همراه دختر و پسر کوچکش زندگی می‌کرد. مرد که کارمند اداره تأمین مواد اولیه بود، ناچار بود برای تأمین مایحتاج زندگی و درآوردن خرج تحصیل و سرویس مدرسه فرزندانش تا دیروقت اضافه کاری کند و از همین رو همواره بعد از غروب به منزل می‌رسید و وقتی به منزل می‌رسید، اعصاب معصاب نداشت.

شبی از شب‌ها وقتی مرد بی اعصاب خسته از کار و ترافیک به خانه برگشت، پس از آنکه لباس بیرونش را درآورد و پیژامه راه راهش را پوشید، پسر کوچکش را دید که در چهارچوب در ایستاده است. پسر کوچک گفت: «بابا! شما کار که می‌کنی، ساعتی چقدر پول می‌دهند؟» مرد گفت: «برای چی این سؤال را می‌پرسی؟» پسر گفت: «همین جوری. حالا تو بگو!» مرد گفت: «ساعتی چهار یورو.»

پسر گفت: «می شود سه یورو به من بدهی؟» مرد خشمگین شد و گفت: «شما همگی مرا به خاطر پول می‌خواهید و می‌خواهید من خرحمالی کنم و شما خرج کنید.» سپس یک پس گردنی به پسر کوچکش زد و گفت: «برو گم شو تو اتاقت!» پسر سرافکنده و گریان به اتاقش رفت. مرد بی اعصاب پس از آنکه یک چای برای خودش ریخت و نوشید و اعصابش تمدد یافت، از حرکت خود پشیمان شد. پس به اتاق پسر کوچکش رفت و در زد و داخل شد و گفت: «پسرم! مرا ببخش که با تو برخورد تندی کردم. راستش خیلی خسته بودم.» سپس دو اسکناس یک یورویی به پسر داد و گفت: «بیا پسرم! این هم دو یورو».

پسر اشک هایش را پاک کرد و خندید و دو یورو را از پدر گرفت و دستش را به زیر بالشش برد و دو اسکناس یک یورویی مچاله شده را بیرون آورد و گفت: «اگر من این چهار یورو را به تو بدهم، می‌شود یک ساعت کمتر کار کنی و زودتر به خانه بیایی تا با هم بازی کنیم؟» مرد که توقع شنیدن چنین جمله‌ای را از پسرش نداشت و مدت زیادی بود با این حجم از عواطف روبه رو نشده بود و با شنیدن این جمله به شدت متأثر و اندوهناک و مستأصل و رقیق و عاطفی و غمگین شده بود، دست وپایش را گم کرد و به جای آنکه پسرش را ببوسد، با کمال تأسف بار دیگر یک پس گردنی محکم به او زد و از اتاق بیرون رفت و پایان غیرمنتظره دیگری را برای حکایت ما رقم زد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->